سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کسی که در حال جستجوی دانش مرگش در رسد، در حالی خدا را ملاقات می کند که میان او و پیامبران جز درجه پیامبری فاصله ای نباشد . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

روضه ی غیر رسمی

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 97/7/3 1:36 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم 

 

محرم امسال لااقل شروعش با هر سال دیگر فرق می کرد . امسال دهه اولش ، هیچ شبیه دهه های اول دیگری نبود که در تمام عمرم دیده ام ... حال و هوای امسال فرق داشت ، رنگ و بوی دیگری را انگار دمیده بودند به کل ثانیه هایش . امسال هیئت نرفتم ، نه اینکه فقط هیئت نرفته باشم ها ، نه .. ! امسال هیچ کجا نرفتم ... امسال حتی یک چای صلواتی هم نخوردم ... نه اینکه از قصد باشد ها نه ... امسال از صبح که چشم هایمان را باز می کردیم تا شب یا بعضا بامداد روز بعد که جنازه هایمان با چشم های یکی بسته و یکی باز برسد به خانه ، در یک محیط بسته ای بودیم به نام استدیو ... ! دائما در رفت و آمد و در تکاپو ، در خیابان یکی دمام به دست داشت و اینجا یکی دوربین به دست بود . توی کوچه یکی بلند گو ها را می کشید و در این محیط بسته یکی هدفون به گوش بود، یکی نور چهل چراغ به قامتش می تابید و اینجا یکی لب تابش ، صورتش را روشن کرده بود و دیگری را نور هشتصد روشن روبروی صندلی میهمان ... ! اینجا کلاکت می زندند و کمی آنطرف تر ، سنج ... ! هر کسی به کاری مشغول بود اما یک چیز در همه مان یکی بود . یک چیزی که نمی شود وصفش کرد یا در موردش نوشت ... یک چیز غریب ، یک چیز غریب که شاید تا پیش از این ها نمی دانستیم در وجودمان دارد سوسو میزند ! هر حسی ، هر رویدادی ، هر حرفی ، یک اتفاقی را می خواهد که آشکارا بروز کند و من هیچ وقت فراموش نمی کنم که اتفاقی که پرده از این راز برداشت ، تا شب چشم های مرا از پشت باریکه ای اشک به ویزور دوربینم دوخته بود . یک چیز نا آشنا ؛ یک چیزی که کسی نمیدانست چیست اما هرکس به زبان خودش ، زمزمه می کرد و این بارانی بود که به حرمت این زمزمه ها می بارید ... ! روز دوم مصاحبه هامان با مدافعان حرم بود ، با خانواده های شهدا ، با جانبازان ، با شهدای امنیتی که قبل از مرگشان اربا اربا شدند ،  با تنها غواص نجات یافته از صد و سی و پنج جوان دست بسته ی زنده به گور شده ، شاید قریب به چهل پنجاه نفر را گرفته بودیم ، همه شان عادی بودند ، لااقل برای من یکی همه شان عادی بودند اما انگار در من یک چیزی غیر عادی بود ، یک چیز درست نبود که با وقاحت تمام سرپا مانده بودم ، زانوان نمی لرزید و دست هایم شل نشده بود ، مادران شهدا عکس های شهدا را می دیدند و حالشان دگرگون می شد ، اما من راست راست می چرخیدم ... ! پدر شهید حدادیان از شهادت علی اکبرگونه ی پسرشان می گفتند و من حتی بغض هم نکرده بودم ، همسری از عاشقانه های دخترش با پدری که حتی جان بی جانش برنگشته بود می گفت و من خیره خیره نگاه می کردم . یک چیز درست نبود ، شاید من سنگ شده بودم ... شاید اصلا محرم امسال مرا پس زده بود ... تا اینکه مصاحبه با همسر این شهید تمام شد و بنا شد به فضای بک استیج برویم تا عکس های پایانی را طبق روالی که از هر مهمان می گیریم ، بگیریم ... اصرارشان بر اینکه فرزندانشان در کنارشان باشند هنگام عکس ، لااقل برای این دو روز مصاحبه طبیعی بود . همه چیز داشت خوب پیش می رفت تا دختر ها آمدند ... شاید ، شاید تا کمر من بیشتر قد نداشتند اما وقتی گام هاشان به اتاق کشیده شد ، گویی کمی هوای برای نفس کشیدن کم بود ... ! گویی با هر قدم کوچک استوارشان ، پدر ساقدوشی چادرشان می کرد و قامتی با چادری خاکی ، در آن گوشه کنار ها وان یکاد می خواند ...  

از پشت ویزورم نگاهشان کردم ، کنترل اشک هایم با من نبود ، کنترل اشک های هیچ کس با خودش نبود و همه سعی می کردیم گل دختر های چادر به سر ، ما را نبینند ، من دوربینم را قاب صورتم کرده بودم ، دیگری برگه هایش ، یکی پشتش را کرده بود و ... مگر میشود از پشت این همه عدسی و آینه ، یک نگاه این چنین کند با من .. ؟! دوربین را به پایین کشیدم ، می خواستم مطمین شوم از اتفاقی که دارد درم می افتد ... دوربین را از مقابل چشم هایم کنار کشیدم ، عینکم را به کناری انداختم ، چشم هایم دوخته شده بودند به یک معصومیت ، یک دین ... یک چیزی که حس می کردم دور گردنم دارد خفه ام می کند ... یک چیزی که هنوز که هنوز است جرات نکرده ام عکس های آن روز را سلکت کنم ... ! فقط تا توانستم شات زدم ... درست به سان دختری که هی مشتش را پر می کند از شکلات و در دامنش می ریزد تا بیشتر و بیشتر طعم شیرینی را بچشد ، دست می انداختم تا بیشتر داشته باشم از این روضه ی مکشوف ، شات می زدم ... از این حال غریب ، شات می زدم ... بی آنکه بخواهم کادر بندی کنم ، شات می زدم ، بی فوکوس ، شات می زدم ، بی بازبینی وایت بالانس ، شات می زدم ، فقط شات می زدم و تنها آرزویم این بود که در میان این شات ها ، بمیرم ... 

از آن شب به بعد ، طعم چای استدیو برایم فرق می کرد ، درست همان چای روضه بود و بس ... ! 

#س_شیرین_فرد 




کلمات کلیدی :

ابزار وبمستر